جوونی...!(قسمت هفتم)
نوشته شده توسط : سولماز

 

به نام خدا

از خونه رفتم بیرون.به دانشگاه که رسیدم جلوی در خیلی شلوغ بود.انگار خبرایی بود.ناگهان موبایلم به صدا در آمد.به داخل حیاط رفتم.هر چه گشتم ستاره را پیدا نکردم.ناگهان موبایلم به صدا در آمد.عسل بود.

من:بله...

عسل:سلام...ساناز کجایی؟

- من دانشگاهم تو کجایی؟

- امتحانت رو دادی؟

- نه چطور مگه؟

- هیچی کار خاصی نداشتم...

- چرا نفس نفس می زنی؟

- هیچی!

- ستاره رو نمی بینم...نمی دونی کجاست؟امتحان داریم..

- حتما میاد!

- کاری نداری من باید برم سر جلسه؟

- نه موفق باشی!

سر جلسه رفتم.ورقه ها را پخش کردند ولی هنوز ستاره نیامده بود.امتحان را نیم ساعته دادم و اومدم بیرون.به ستاره یه زنگ زدم.اما یکی رد تماس می کرد.

عسل بهم زنگ زد.

من:الو..سلام

عسل:کجایی؟

- امتحانم  رو دادم و حالا اومدم برون.هنوز ستاره نیومده!

- ستاره نمی تونه بیاد!

- چرا؟مگه چی شده؟

- هیچی خواهرش تصادف کرده...

- وایییی...تو الان کجایی؟

- خونه ی ستاره اینا...اگه می تونی ودت رو برسون...

- الان راه می افتم...

داشتم می رفتم سمت خیابون که یکی منو از پشت صدا زد.«خانوم سروش! خانوم سروش!»

برگشتم دیدم آقای محبی استادمونه.ایستادم و گفتم:«سلام!استاد شمایید؟!»

جلوتر اومد و گفت:«شنیدم برای خانوم یاسری اتفاقی افتاده!! شما خبری ندارین ازشون؟»

- منم خودم چیزی نمی دونم دارم می رم خونشون...

- بیا سوار شو با هم بریم؟

- من خودم در بست می گیرم می رم...مزاحمتون نمی شم

- من آدرسشون رو نمی دونم...چه مزاحمتی...بیا!

در عقب ماشین را باز کرد و کیفش را روی صندلی گذاشت.

خودش نشست و من هم در را باز کردم و نشستم.

به سر کوچه ی ستارشون رسیدیم.دود اسفند همه جا را گرفته بود.صدای نوار قرآن به گوش می رسید.بر سر در خانه ستارشون پارچه ی سیاه آویزان بود. آدم های زیادی با لباس مشکی به داخل می رفتند.

آقای محبی گفت:«جوون بود!عجب روزگاریه؟خیلی بی وفاست این دنیا!»

من همینطور که از ماشین پیاده می شدم گفتم:«بی چاره ستاره!خیلی غصه می خوره.»

حجله ای نزدیک در بود که بی هوا از کنارش عبور کردم.به داخل رفتم.از حیاط داخل خانه را دیدم.عسل داشت به مهمان ها خرما تعارف می کرد.مرا دید و رو به من ایستاد.اشک در چشمانش جمع شد.دوان دوان پله ها را طی کردم و به داخل خانه رفتم.

چیزی را دیدم که یکباره خشکم زد.در رو به روی من آنطرف خانه مادر ستاره گریه می کرد و خواهر ستاره او را بغل کرده بود.

به اینطرف و آنطرف نگاه می کردم ولی ستاره رو ندیدم. دویدم رفتم جلو گفتم: ستاره کجاست؟!ستاره کوش؟!

مادر ستاره که در بغل خواهر او بود.دستانش را بالا آورد و گفت:ساناز جان! ستاره دیگه نیست!ستاره برای همیشه رفت!ستاره رفت پیش ستاره ها!...

من مادر ستاره را بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن.

مادرش می گفت:«دخترم جوون مرگ شد.ما باید عروسیش رو جشن می گرفتیم. ستاره عروس نشده بود.ستاره!ستاره!الهی مادر فدات شه!چطوری دلت اومد ما رو تنها بزاری!»

من مادر ستاره رو ول کردم و رفتم کنار تا عسل رو پیدا کنم.چند تا از خانوم ها جلو رفتند و به مادرش می گفتند:«خودت رو اذیت نکن!مرگ حقه پیر و جوون نداره که!نمی شه با حق در افتاد!دیگه کاریش نمی شه کرد!»

مادر ستاره داد می زد:«اگه گفته بود نمی زاشتم بره!اگه گفته بود کجا می ره نمی زاشتم بره. خدا ضلیلشون کنه!گذاشتن در رفتن!اگه گفته بود کجا می ره نمی زاشتم بره!»

عسل را پیدا کرد.او مرا برد توی اتاق و روی تخت نشستیم.

گفتم: چی شده؟

گفت:چی بگم؟گفته می رم کوه با دوستش رفته شمال...توی جاده یه ماشین از پشت می زنه سرش می خوره به داشبورد....حالش خوب بود...از ماشین پیاده شد و چند قدم رفت جلو و بعد بی هوش شد و خون دماغ شد... ضربه مغزی بود و جا در جا می میمیره...کی باورش می شه ستاره...

من:حالا با کی رفته بوده؟

- پسر رو بازداشت کردن.پاسگاه شماله؟

برق از سفازم پرید و گفتم:پسر؟کدوم پسر؟اونکه دوستی نداشته...؟

- به مامانش اینا گفته می رم کوه...اگه می گفت می رم شمال عمرا نمی زاشتن بره...

- حالا کی هست؟

- نمی دونم!

- اسمش رو علی می دونه...چی بود جواد...جا..جا..جاوید..آره خودشه...

اشک توی چشمام جمع شد...

صدای جیغ بلندی پر شد.از ترس از جا بلند شدیم در را باز کردیم مادر ستاره به سمت بیرون می دوید و مردم جلوی او را می گرفتند.روسری از سرش افتاد... ما دو تا بیرون رفتیم...توی کوچه یه ماشین عروس برای مراسم تشییع جنازه ی ستاره درست کرده بودند.با تور های سیاه.عکسش هم روی شیشه اش بود.

همه می گفتن وقت شوهر کردنش بود.کسی از جریان تصادف خبر نداشت و گر نه چه حرف ها که نمی زدندند.به نظرم مادر ستاره هم نمی داست.

چند ساعتی آنجا بودم تا مادرم به گوشی عسل زنگ زد.

مامان:الو..ساناز معلومه کجایی؟...دلم هزار راه رفت...گوشید چرا خاموشه...؟

گوشیم رو از توی جیبم در آوردم دیدم شارژش تموم شده.

گفتم:شارژ ندارم!

- نمی تونستی تلفن بزنی کجایی؟

- خونه ی ستارشونم...

- چقدر صدا میاد بلند تر حرف بزن...اونجا چکار می کنی...؟

- مامان ستاره تصادف کرد رفت...

- کجا رفت؟

- پیش ستاره ها...!

- چرا چرت و پرت می گی...چی شده؟

- مرد!

- مرد؟

- آره...

- حال تو خوبه...؟

- آره...

- با این صدایی که تو داری من فکر نمی کنم...بیا زیاد اونجا نمون حالت بد می شه...روت اثر می زاره...پاشو بیا خونه...بیا که مهمون داریم...

- الان میام...

- قربانت خداحافظ...

- خداحافظ...

عسل را صدا کردم و گفتم: برام زنگ می زنی آژانس باید برم!

عسل:صبر کن الان می گم میلاد برسونتت!

من:نه نمی خواد...!

عسل:نه باید بره خونه سر راه تو رو می رسونه دیگه...!

سرش را پنجره بیرون برد و داد زد:میلاد!میلاد!بیا!

میلاد جلوی پنجره رفت و سرش را بالا گرفت و گفت:برم؟

- سانازم با خودت ببر...!

- باشه...

خداحافظی کردم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم.

میلاد رانندگی می کرد.هم سن و همکلاسی سهیله.داداشه عسل...باباشم مغازش بغل مغازه ی بابامه...

من حرفی نمی زدم و سرم را به شیشیه تکیه داده بودم و به بیرون خیره نگاه می کردم.

میلاد:خوتون رو زیاد ناراحت نکنید...

من نفس عمیقی کشیدم و جابه جا شدم و صاف نشستم.

دوباره ادامه داد:این شتریه که در همه ی خونه ها می شینه...!

منم گفتم:آره...

- از سهیل چه خبر...

- صبح یه گرد و خاک کرد و رفت...

- امروز مدرسه دیدمش...

- نفهمیدید آخر با کی و سر چی دعواش شده بود؟

- با یه خاونمی صحبت می کرد تو پارک...بعد که خاونمه رفت خیلی ناراحت بود...فکر کنم اعصابش خورد بود و گیر داد با یکی دعوا کرد...

- شما برای چی باهاش قرار داشتید؟

- می خواستم بدونم چند روزه چشه..؟به همه گیر میده و دعوا راه میندازه...

- سر اینکه آزی مادرش نیست و می گه مادری نکرده...!

- می دونم این قضیه رو...

رسیدیم در خانه و من تشکر کردم و پیاده شدم.

زنگ در خانه را زدم.سهیل از پشت آیفن گفت:کیه؟

منم گفتم:باز کن...

- بههههه! خواهریه که!بیا تو!

در را باز کرد.عجیب بود که سهیل خانه بود و این طوری حرف می زد.ولی با اون حالی که من داشتم نمی توانستم به هیچ چیز فکر کنم.

در خانه باز بود. کفشم را در آوردم رفتم تو مامان از پشت اپن با لبخند گفت:ســـلام! حالت چطوره؟!خوبی؟

منم با کم حوصلگی گفتم سلام و رفتم توی اتاقم.لباسم را عوض کردم و رفتم آشپزخانه و روی صندلی شنستم.

گفتم:کمک نمی خواین؟!

مامان گفت:نه! همه ی کار ها رو کردم.دارم فقط مونده دم کردن برنج که اونم خیلی زوده!!!شما خسته ای برو تو اتاق و استراحت کن.

سهیل اومد و گفت:چه عجب!خواهری اومد!

من:چقدر مهربون!

مامان:پسره دیگه!

سهیل:آره دیگه!چکارمون می شه کرد؟!

از جایم بلند شدم و رفتم توی اتاقم و گفتم:می خوام بخوابم!

مامان هم گفت:بخواب مامان جان!بخواب!

از خواب بیدار شدم شب شده بود.صدای مهمان ها می آمد.صدای حرف زدن شوهر عمه از همه ی صداها واضح تر بود که برای بابا صحبت می کرد. صدای عمه رو شنیدم که گفت:ساناز پس کو؟

مامان هم گفت:یکی از دوستاش تصادف کرده و به رحمت خدا رفته...ساناز هم خیلی ناراحته..!

عمه:آخه..جوون بود؟

- آره همکلاسی دانشگاهش بود...

شوهر عمه:مرگ پیر و جوون نمی شناسه...

یه صدای نا آشنا هم گفت:بله..!بله..!همین طوره!

نشستم و سرم را با دستم گرفتم. چند دقیقه ای همین طوری نشسته بودم که سهیل در را باز کرد داخل شد و دوباره در را پشت سرش بست!

گفت:می خوایم شام بخوریم!تو نمیای!

گفتم:سرم داره از درد می ترکه...

برق رو روشن کرد و گفت:اوه اوه...چقدر سفید شدی الان برات آب نمک و استمینوفن میارم....

- آب نمک برای چی؟

- فشارت بیافته..!

- اولا آب نمک نه آب قند...دوما من باید فشارم بره بالا نه پایین...

- آهان...صبر کن...

رفت آب قند بیاره...مامان در را باز کرد و گفت:چی شده؟

- سرم درد می کنه...

- سهیل بجمب دیگه..!

سهیل:اومدم...اومدم...

مامام آب قند رو از سهیل گرفت و دادش به من....بعد یه قرص هم بهم داد برای سر درد بود...بعد گفت:بگیر بخواب...سهیل برق رو خاموش کن!...بیا بیرون...

سهیل برق را خاموش کرد و  رفت بیرون.                                                                                          





:: بازدید از این مطلب : 113
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم